خیلی به درگاه خدا دعا کرده بود. مدتها بود که اشک های چشمش همدم شبهای تنهاییش بود.
بعد از اشکهایی که همدم شبهای تنهاییش بود رویاهای شبانه جایگزین اشک می شدند. گاهی اوقات سپیده دم که بیدار می شد احساس می کرد که تمام شب روحش جای دیگه ای سیر کرده بوده و پا به پای کسی تمام گذرگاههای اون جای ناشناخته به اون نشون داده شده بود.
همه اون رویاها خوب بود و خبر از یه اتفاق خوب می داد. ولی هیچ کدوم از اون رویاها تحقق پیدا نمی کرد.
یه موقعی شد که دیگه حتی از رحمت خدا هم نا امید شد. به خدا گفت پس این همه وعده ای که می دی چرا تحقق پیدا نمی کنه. دیگه با خدا به حالت قهر در اومده بود، کاری که هیچ وقت در طول عمر کوچکش نکرده بود، او همیشه یه بنده امیدوار بود و همیشه به همه امید می داد ولی حالا خودش جا زده بود تا اینکه ...
تا اینکه بعد از گذشت ماهها می دید که درهای رحمت خداوند داره به رویش باز می شه، خیلی شرمنده بود از اینکه تعجیل کرده بود.
اولا هیچ عیبی نداره.امیدوارم دوباره سعی کنی و موفق بشی.
دوما مرسی از متن قشنگت
نگفته بودی وبلاگ مینویسی.../امیدوارم موفق باشی و به مسیر زندگی معتقد باش که این شکست ها همین مسیر زندگی رو تعیین میکنند...موفق باشی
خیلی دوس داشتم جای این آدم باشم !p-:
می دونی آخه همیشه آدم وقتی به آرزوهاش میرسه که دیگه براش جذاب نیست . یه کم دیر شده !!
سلام زهرا خانم گل.خوبی؟شناختی یا نه؟ما بی معرفتیم ولی تو چرا هیچ خبری از ما نگرفتی؟
منو یاد <چو شو گیرم خیالت را در آغوش / سحر از بسترم بوی گل آیو> انداختی
در کوچه پس کوچه های خیالم تو را که شبیه رویایی می جویم چند وقتی است که دیگر به خانه ی دلم سر نمی زنی نمی دانی که چگونه وابسته ی وجودت شدم نمیدانی که حرفهایت بهترین هدیه است ای تک همدرد من در این کره خاکی از تو میخواهم باز هم برایم حرف بزنی