.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

چند روز پیش داشتم به حرف استاد یکی از دوستام فکر می کردم که گفته بود: حتما وارد دنیای وبلاگ نویسی بشین تا از این راه زبان فارسی رو تو دنیای مجازی گسترش بدین. من به این موضوع فکر کردم که اکثر بچه هایی که اینجا می نویسن عامیانه می نویسن، خودمم یکی از همین وبلاگ نویس ها. بیچاره اونایی که می خوان از طریق خوندن وبلاگ های فارسی مثلاً زبان فارسی شون رو تقویت کنن خودتون حساب کنین که چه شود! این طریق نوشتن با اصل زبان(کتابی نوشتن-نمی دونم دقیقا باید چه کلمه ای رو استفاده کنم!-) چه قدر متفاوته، بنده خداها چه قدر گیج می شن!

اینجا همه چیز نمناکه! هر مدل چیزی که از جنس کاغذ باشه، اعم از روزنامه، برگه کلاسور، پول!می ترسم چهار روز دیگه خودمم نم بکشم!!! در ضمن یه هم دانشگاهی هم پیدا شده که خواننده وبلاگ منه! به قول پرسه که می گفت پستوم لو رفت اینجا هم لو رفته البته نه کاملاً!! راستی پرسه جون من اینجا هر چی کلوچه می خورم همه اش به یادت ام.

در ضمن از همه دوستای عزیزی که تو این روزهای غربت با من همراهن تشکر می کنم. اگه بخوام اسم ببرم می ترسم کسی از قلم بیفته اون وقت شرمنده اش بشم.

 

درد و دل

دلم برای خورشید تنگ شده. از شنبه تا چهارشنبه(دیروز ) همه اش بارون می یومد. امروزم هوا ابره. ابری که به این زودیا تصمیم نداره تموم بشه. بارون خوبه ولی به شرطی که خیلی ادامه دار نشه. تو اصفهان صبح ها با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شدم اینجا با صدای مرغ و خروس و غاز و اردک! از در خونه که می یام بیرون این موجودات با محبت سلام صبح به خیر می گن!! اینم یه جور زندگیه دیگه.

درس خوندن برام سخته. یعنی این مدل درس خوندن برای دانشگاه برام سخته. چون دو ساله اینطوری درس نخوندم. تو این مدت هر چی خونده بودم برای کنکور بوده و جنبه تستی داشته یه کم طول می کشه تا بیفتم رو روال درس خوندن.همه استادهای دانشگاه خوبن. فقط مشکل یکی از استاد هاس که خداییش خودش هیچی بلد نیست! و همون جلسه اول به وضوح اینو نشون داد. هنوز هیچی نشده گفته باید یه موضوع پروژه انتخاب کنیم. ما اصلا نمی دونیم باید چی کار بکنیم رو این موضوع.  می دونم با وجود این استاد از این درس به هیچ جا نمی رسم.

بارون می یاد

نزدیکه یک ساعته اومدم کافی نت که پست جدید بنویسم، ولی از اون موقع تا الان دارم وبلاگ بچه ها رو می خونم چون دیر به دیر می یام وبلاگ های به روز خونده شده تعدادشون زیاد می شه و وقت بیشتری صرف می شه. ممنونم از تکتکتون که به یادم بودین. نمی دونم باید از کجا بگم. با یه نفر که از دوره کاردانی در حد سلام و احوال می شناختمش و اونم اینجا قبول شده خونه گرفتم. روز اولی که مامان و بابام برگشتن برای اصفهان اشک چشمم بند نمی یومد. خودم در تعجب بودم چون فکر می کردم که خیلی راحتتر بتونم با این شرایط کنار بیام. همه غم های عالم اومده بود رو دلم. خیلی لحظات بدی بود ولی خدا رو شکر خیلی زود عادت کردم. چند روز اول که شیر آلات و کابینتهای خونه نصب نبود که واقعاْ‌ مشکل بود برام. ولی الان دیگه همه چیز رو به راهه. این طوری زندگی کردن باعث می شه ادم قدر اون چیزهایی رو که داره بیشتر بدونه و هر لحظه اش خدا رو برای بهبود شرایط شکر کنه. ۳ روز اینجا داره بارون می یاد. موقعی هم که من از خونه می خواستم بیام بیرون بارون می یومد یه کم مردد شدم ولی دیدم اگه بخوام با آب و هوای خوب پیش برن باید کلی از زندگیمو تعطیل کنم!!

اینجا فومن است صدای جمهوری اسلامی ایران!!

خوب منم بالاخره اومدم فومن. خطه سر سبز شمال

فعلاْ یه کافی نت پیدا کردم بعدا از اینجا بیشتر می گم.

اخراجیها و ...

درباره فیلم اخراجی ها شنیده بودم که قشنگه و خنده دار، امروز به اتفاق چند تن از دوستان و اقوام راهی سینما شدم!این جمله آخر چه قدر کتابی شد! ولی خوب اشکالی نداره، این به اون در که اکثراً عامیانه می نوشتم. حالا از این حرفها بگذریم فیلم قشنگی بود، با وجود همه خنده دار بودنش باز هم چیزی از فاجعه جنگ هشت ساله ما کم نکرده. بین همه اون خنده ها همه اش داشتم تو ذهنم می گفتم: خدایا دیگه تکرار نشه، طاقت جنگ دوباره رو نداریم.

 

کم کم دارم وسائلمو جمع وجور می کنم. دیگه تقریباً عازمم به خطه سر سبز شمال. یه موقع هایی فکر می کنم دارم رو هوا راه می رم تمام این لحظات انگاری تو خواب داره می گذره خودم هنوز باورم نشده که رفتنیم. ولی مثه اینکه جدی جدی رفتنیم!

از همه جا

امسال اصلاْ‌حال و هوای عید رو ندارم و به خاطر نبودن مامان و بابام خدا رو شکر از قسمت اعظم عیددیدنی ها راحت بودم. لذت این مهمون بازی ها تا چند سال پیش بود ولی حالا به نظرم مسخره هم می یاد!

تو این چند روز با وجود اینکه قسمت عمده کار خونه، یعنی آشپزی رو انجام نمیدادم، چون یا خواهرم می پخت یا برای ناهار دعوت بودیم، ولی کار خونه واقعاً سنگین بود. تو این چند روز دلم برای همه خانومهای خونه دار سوخت. تا قبل از این هر کس می گفت کار خونه مشکله من پیش خودم می گفتم آخه کجاش مشکله! ولی حالا با تمام وجودم سختیشو احساس کردم.

تو این یه هفته اخیر هر شبکه ای رو که موقع اخبار روشن می کنم از بازداشت ملوانان انگلیسی می گه. بهونه اون انرژی هسته ای حق مسلم ما است!!، برای جنگ کم بود این یکی هم بهش اضافه شده! خدا به خیر بگذرونه. من تا چند وقت پیش همه اش ناراحت بودم که نکنه جنگ بشه و یه اظطرابی همیشه باهام همراه بود، ولی حالا فکر می کنم مگه از دست من کاری بر مییاد با این اظطراب داشتن! برا همین من دیگه بی خیال شدم. سپردم به خدا!

آغاز سال یک هزارو سیصد و هشتاد و شش هجری خورشیدی

خیلی جالبه برام که بچه هایی که خارج از کشورن با وجود اینکه از ایران دورن و فکر می کنم که تقویم هجری خورشیدی لا اقل تو کارهای روزانه شون (اداری) استفاده ای نداره  ولی این حس قشنگ نوروز رو دارن. حس سال نو. من دیار غربت نیستم که تجربه اش کرده باشم ولی شایدم زنده نگه داشتن همین سنتهاس که هر لحظه به ادم گوشزد می کنه که مال کدوم نقطه از این کره خاکیه!

سال ۸۵ با همه خوبی ها و سختیاش تموم شد. یه برگ دیگه از دفتر زندگیمون ورق خورد. برای من سال ۸۵ عجیب زود گذشت! چند خط نوشتم ولی چون دوست ندارم اول سال نو انرژی منفی بدم پاکشون کردم. فقط در اخر می گم عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشین.