.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

ماه مهر...

چرا این روزها پای دل هر کی می شینم دلتنگه، اونم دلتنگ گذشته، چرا خیلی هامون تو خاطرات گذشته سیر می کنیم و خیلی وقتهاش توی خاطرات قشنگه مدرسه، و دوست داریم که تو همون زمان می موندیم، البته اگه همون موقع ها از ما نظر خواهی می کردن خیلی هامون می گفتیم که دوست داریم زودتر بزرگ شیم، سنمون رو یک سال می ذاشتیم روشو می گفتیم! به این فکر نمی کردیم که اگه تو دنیای بچگیمون یه مشکل اونم از نوع درس ونمره اس، تو دنیای بزرگترها هزار و یه مشکل هست که همون درس و نمره کوچکترینشونه!

 

 یه مِهره دیگه داره از راه می رسه و یه بار دیگه همه خاطرات قشنگه مدرسه داره مرور می شه و حس دلتنگی اون روزها هنوزم هست. یه چیزی رو دلم سنگینی می کنه یه حس غریب یه حس پشیمونی از عجله برای بزرگ شدن! ولی چه فایده دیگه پشیمونی سودی نداره. ولی یه نکته که هست اینه که هنوزم با شعر " باز آمد بوی ماه مدرسه..." کلی هوایی می شم!

تاریخ مصرف

چرا یه موقعهایی با اینکه با تمام وجود اون چیزی رو که می خوایم نمی شه؟! پس اون قانونی که می گفتن "خواستن توانستن است" کجا رفته، چرا جواب نمی ده؟ نکنه تاریخ مصرفش تموم شده! این روزها با خیلی چیزها مواجه شدم که تاریخ مصرفشون تموم شده، شاید اینم یکی از اونا باشه!

رمضان

ماه رمضون با اون حال و هوای خاص و یه دنیا خاطره اش از گذشته ها چند روزیه که شروع شده. واقعاْ خدا تو این ماه یه قدرت مضاعفی به آدم برای روزه دار بودن می ده. و من و شاید بشه گفت همه مسلمونها یه حال و هوای خاصی داریم تو این روزها و شبها. این ماه یه ماه متفاوته، حتی حال و هوای دعا کردنم هم تو این ماه متفاوته. این تفاوت از کجا ناشی می شه رو نمی دونم. ولی قشنگه. امیدوارم که از دستش ندیم.

 

دلمون به یه بلاگ رولینگ خوش بود که اونم ف.ی.ل.ت.ر کردن. کسی سایتی سراغ داره که بشه جایگزینش کرد؟

در راه است!

ماه رمضان و به دنبالش ماه مهر در راهه. این دو ماه هر کدومش یه حال و هوای خاصی دارن. و یه سری خاطرات روزهای قشنگ گذشته رو برای من تداعی می کنن. این روزها زیاد در گذشته سیر می کنم به امید اینکه شاید حال و هوام بهتر بشه، شاید بتونم خیلی چیزها رو راحتتر تحمل کنم، اما نمی دونم چقدر موفق می شم.

بازی

پرسه عزیز منو به بازی دعوت کرده، و برداشتی که من از این بازی داشتم اینه که عکس بچگیم رو باید بذارم تو وبلاگ. گفتم برداشت چون پرسه راجع بهش توضیح نداده بود!

 

من

 

من هم ۴ نفر رو به ادامه این بازی دعوت می کنم، البته یه چند نفر دیگه رو هم می خواستم بگم که قبلا به این بازی دعوت شده اند:

مرگ رنگ  ، خانم حنا  ،  رهگذر خسته  ، سکوت دیوار

پایان کابوس نمره!

الان که دارم که این پست رو می نویسم نیمه شبه. از ساعتش هم می شخصه. تمام خستگی طول این ترم تحصیلی الان از تنم در اومد! حالا عرض می کنم چرا؟ سر شب چون خسته بودم زود خوابیدم. حدود ساعت 2 بود که بیدار شدم نمی دونستم ساعت چنده، گوشی رو نگاه کردم دیدم نزدیکه ساعته دو هستش و یه اس ام اس اومده، وقتی بازش کردم دیدی یکی از دوستام نمره اون تا درسی رو که نزدیکه دو ماه از امتحانش گذشته و استادش هم خیلی ما رو اذیت کرد فرستاده، 12 و 15.از فرط خوشحالی دیگه خواب از سرم پرید! این وقت شبم کسی بیدار نیست که من از خوشحالیم باهاش حرف بزنم! خوب دیگه اینم از ویژگی خانوماس که چه تو لحظها های شادی وچه ناراحتی باید با یکی حرف بزنن! من برای این دو تا درس دیگه خودمو زده بودم به بی خیالی، یعنی دیگه توانی برای حرص خوردن برام باقی نمونده بود گاهی اوقات فکر می کردم که چه طوری باید ترم دیگه این درسو با ازمایشگاهش خوند! ولی الان در کمال خوشحالی می بینم که کابوس این دو تا درس تموم شده. ولی خداییش این استاد همه این مدت تابستون رو به دهنم زهر کرد. خیلی حرص خوردم. متاسفانه من یه ادمیم که زیاد صبور نیستم و برای مسائل مختلف وقتی به بن بست بخوره و بدونم کاری از دستم بر نمی یاد خیلی حرص می خورم. و این خیلی بده. چون خودم یه موقع هایی احساس می کنم که به اندازه چند سال پیر شدم!