.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

زندگی

اکنون خودمو با ۱۰ سال قبل، مقایسه می کنم و ۱۰ سال آینده رو تجسم می کنم.  ۱۰ سال قبل این موقع ۱۸ ساله بودم و داشتم برای کنکور مثلا (!)درس می خوندم. اونچه که تو این ۱۰ سال اتفاق افتاد، ورودم به دانشگاه بود در مقطع کاردانی و بعدش با دو سال تاخیر در مقطع کارشناسی ناپیوسته یه شهر دیگه که خودش پروسه ای بود از دوران سخت دانشجویی که تو همین وبلاگ از اون روزهای سخت هم نوشته ام. روزهای سخت امتحان تو غربت و مسائل حاشیه اش!  

تجربه روزهای کار بود تو سه مقطع زمانی که سومین مقطعش رو الان دارم تجربه می کنم. ازدواجم بود که جز مهمترین انتخابهای زندگیم محسوب می شد. ادم هایی که تو این سالها باهاشون اشنا شدم و بعضا ادم هایی بودن که توی تصمیماتم سهیم بودن. خلاصه اش اینکه این دهه به سرعت گذشت و من الان در استانه 28 سالگی زندگیم قرار گرفته ام. گهگاهی فکر می کنم به 10 سال آینده که چی می شه و می خوام به کجا برسم. یه سری هدف دارم ولی  اینا خیلی کمه برای 10 سال از ناب ترین لحظات زندگیم، برای 10 سال از پر پتانسیل ترین روزهای زندگیم. باید بیشتر هدف چینی کنم باید بیشتر سعی کنم. خدایا کمکم کن.

خواب

یه اس ام اس برام داده بودن که: وقتی ما رو می بینی به یاد چی می یفتی؟ منم این اس ام اس رو برای چند تا از دوستان و فامیل فرستادم. ۳ تاشون گفتن: خواب! از بس که من خواب الو م. هر کی منو می بینه یاد خواب می یفته! یکی دیگه هم گفته بود: ارامش! من همه چی دارم جز ارامش. البته ظاهر ارومی دارم اما یه درون نا اروم. که ظاهرم باعث این برداشت می شه! 

 

دلم می خواد از این روزهای قشنگ بهاری بیشترین استفاده رو بکنم، لذت ببرم از این فصل قشنگ بدون هیچ دغدغه ای و در کمال ارامش. خدایا خودت همه کارها رو برامون درست و اسون کن. خدایا من همه توکلم به خودته. خداجون ارامشی به درون من عطا کن تا بتونم در سایه اش همه مسیری که در پیش رو دارم رو طی کنم. خدایا به خاطر همه نعمت هایی که من ما دادی شکر.

فال حافظ

ترسم که اشک بر غم ما پرده در شود           وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود 

 

نگرانی ها برطرف می شوند شاید بهتر باشد کمی خوددار باشید و فعلا چیزی از نگرانی خود بروز ندهید. 

 

خدایا بهم صبر بده و مشکلات پیش رو برام حل کن. خدایا خارج از طاقتم برام قرار نده. خدایا کمکم کن. خدایا جز تو کسی رو ندارم من همه توکلم به خودته. خداجون مرسی.

خونه داری

خونه داری وقت و انرژی می خواد. برای اینکه یه خونه تمیز و مرتب داشته باشی و برای اینکه یه غذای خوشمزه درست کنی باید براش وقت بذاری. خیلی وقتها از عملکرد خودم در این زمینه راضی نیستم. خیلی سعی می کنم که شاغل بودنم خدشه ای به خونه دار بودنم وارد نکنه ولی بعضی وقتها واقعا نمی شه. مگر اینکه کلا عصرها خونه بمونم تا بتونم نبودنم از صبح تا ظهر رو جبران کنم.  همیشه دنبال یه غذایی می گردم که در ظرف کمتر از دو ساعت اماده بشه! اینکه بتونم زیاد براش وقت بذارم  نمی رسم. اما نباید جا بزنم. باید بیشتر از اینها تلاش کنم و وقت بذارم که یه خانم خونه دار خوب باشم. البته بنده خدا شوهرم هیچ وقت ازم گله نکرده. البته شایدم من زیادی حساسیت به خرج می دم و شاید چون مامانمو می بینم که خونه دارن و همه وقتشونو کلا صرف انجام امور خونه می کنن فکر می کنم که کم می ذارم. هیچ وقت دوست نداشتم که همه وقتمو فقط به بشور بساب و جارو و ... بگذرونم احساس می کنم با این کار عمرم تلف می شه!

بهار

تعطیلات عید هم تموم شد، و چه زود تموم شد! بعد از 14 روز که از بهار می گذره من تازه امروز بوی قشنگ بهار به مشامم خورد! نمی دونم چرا این قدر دیر!؟  

بهار برام خاطرات قشنگی داره. امیدوارم این بهار زندگیم هم پر باشه با زیباییها، لبخندها و سلامتی.  

هزار بار شکر

نمی دونم چرا دلم گرفته، یعنی شایدم بدونم از کجا نشات گرفته ولی هر چی فکر می کنم می بینم ارزش نداره. دلم یه شونه می خواد که سرمو بذارم روشو گریه کنم و یه کم درد و دل، که شاید همه خستگی های این مدت رو از وجودم دور کنم. اما یه همچین شونه ای پیدا نمی کنم. احساس تنهایی می کنم، بر خلاف اینکه دورو برمو که نگاه می کنم می بینم خیلی ادم هست!  

خدایا فقط یه کم دردو دل کردم یه موقع این حرفها رو نذاری پای ناشکریا! روزی هزار بار شکر.

بازگشت

مدتهاست که از دوره وبلاگ نویسی من گذشته. به نظرم هر چیزی دوره ای داره. ولی علی رغم همه این ها امروز عجیب احساس نیاز کردم برای نوشتنِ، برای خونده شدن، برای درد دل کردن. هیچ وقت فضای این وبلاگ و حال و هوای اون روزهایی که اینجا می نوشتم تا تخلیه روحی بشم، تا اروم بشم رو یادم نمی ره. روزهایی که تو اینجا نوشتن و خوندن وبلاگ های دوستان قشنگترین لحظات زندگیم بود، لحظاتی که خودم رو می دادم به دست فراموشی تا از اکنونم فاصله بگیرم. امروزم یه همچین حسی دارم. حس اینکه باید بنویسم تا راحت شم، تا اروم شم. خودم فکر می کنم که اینجا همیشه یه محلی بوده برای غر زدنم، ولی بالاخره هر کسی باید به نحوی به ارامش برسه منم این راه رو انتخاب کردم. مادر بهم گفتن که ادم مریض باید صبر و استقامت داشته باشه. هر وقت که کم می یارم یاد این جمله میفتم و سعی می کنم که قوی باشم و نذارم نگرانی و استرس منو بهم بریزه. من مثل همیشه که تونستم این دفعه هم می تونم. توکلم به خداست و از شفای کامل بابا رو از خودش می خوام. خدایا می دونم که هیچ وقت تنهام نمی ذاری.