.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

نمی دونم...

از بچگیم نسبت به آدمهای چپ دست احساس خوبی داشتم، وقتی کسی که چپ دسته و کاری انجام می ده مثل غذا خوردن و نوشتن من خیلی سریع و تو همون لحظه اول جذب چپ دستیش می شم .خیلی وقتها پیش می یاد که با کوچکترین حرکتشون می فهمم که چپ دستن و مثلاً وقتی با دوستام حرف می زنم می گم فلانی چپ دسته، بچه ها می گن ما متوجه نشدیم!  یا می دونم تو گروهمون تو دانشگاه کیا چپ دست بودن، وقتی به دوستام می گفتم از این دقت من تعجب می کردن. در حالی که من در حالت کلی اصلاً آدم با دقتی نیستم. یه نکته دیگه اینکه بعضی از عادتهای خودم شبیه به چپ دستهاست، که من نمی دونستم و دوستام بهم  می گفتن! مدتهاست که دارم فکر می کنم این احساس خاص از کجا نشئت گرفته ولی نمیتونم پیداش کنم!

حیف

روزهای زندگی تند و تند می گذرن، دارم سعی می کنم به این گذر زمان برسم! البته آسون نیست ولی نشدنی هم نیست. روزهای جوونی ام که داره تند و تند می گذره انگاری خیلی عجله داره برای اینکه تموم بشه! ولی من دوست ندار تموم بشه. این روزها هر چند سخت، هر چند مشکل دار، ولی نباید سریع و به بطالت بره، باید وقتی ده یا بیست سال از این دوره گذشتم، از این دوره حرفی برای گفتن داشته باشم.  نباید اون موقع با افسوس ازش یاد  کنم و نگم: حیف!

تنبلی ها!

یکی از هدفهایی که همیشه در رسیدن بهش تنبلی کرده بودم یاد گیری زبان بود. زبانی که می تونم بگم همیشه خوندمش، ولی، اون قدری که می بایست ازش برداشت می کردم، نکردم! شاید به خاطر این بود که خیلی احساس نیاز نمی کردم بهش. ولی الان دیگه وضعیت فرق داره. برای همین دوباره شروع کردم ولی اینبار با یه گام محکم. امیدورام بتونم اون سطحی رو که مد نظرمه بهش برسم.

 

مدتهاست که خیلی تو کتاب خوندن تنبل شدم. من ی که خیلی کتاب رو دوست داشتم. الان یه کتاب که دستم می گیرم یا نصفه کاره رها می کنم یا اینکه مدتها طول می کشه که تموم کنم. اگه بگم ماه ها طول می کشه واقعاً برام جای افسوس داره. باید این یه تنبلی رو هم به زانو در بیارم.

من می تونم!

کجا!

گاهی اوقات با خوم فکر می کنم که من کجای این زندگی یا بهتره بگم، دنیا قرار گرفته ام ؟

 قراره به کجا برم یا به چی برسم؟ 

 هدف از اومدن من برای خدا به این دنیا چی بوده؟ یا بهتره بپرسم اون می خواسته من به چی برسم؟!   

چه راهی رو باید برم تا بهش برسم؟  

 پیدا کردن جواب این سوالها بعضی وقتها سخت می شه. درمونده می شم. ایا من دارم راه رو درست می رم؟ ایا این راه منو به هدف می رسونه؟

دمی با حافظ

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست 

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست 

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود  

درکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست 

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار 

کان شحنه در ولایت ماهیچ کاره نیست  

 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال 

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست  

 

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان 

چون راه  گنج بر همه کس آشکاره نیست  

 

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو 

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

زندگی، هدف،...

زندگی دانشجویی با همه سختیها، خوشی هاش بالاخره تموم شد! تجربه خوب و در عین حال سختی بود. ولی خوب تو این مدت خیلی چیزها دیدم، یاد گرفتم، تجربه کردم. با آدمهای مختلفی آشنا شدم. چیزهایی با چشم خودم دیدم که گاهاً از انسان بودن خودم متنفر می شدم! آدمهایی رو دیدم که تو این دوره از زندگی چه کارها که نمی کردن! به این نتیجه رسیدم که یه عده واقعاً لیاقت آزادی های زندگی دانشجویی رو ندارن! هی روزگار. خدا چه قدر بنده رنگ و وارنگ داره. خدا چه قدر صبر داره! این مرحله از زندگیم هم گذشت. بزرگترین حسنش این بود که این مرحله یه هدف بود، حتی همون غربتش برای من یه هدف بود! بماند که بنا به دلایلی چند ماهش خیلی بهم سخت گذشت. هدفی که برای رسیدن بهش و طی مسیرش زحمت کشیدم. حالا دوباره باید هدف چینی کنم و برای رسیدن بهشون تلاش.