.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

نابغه!!!

اول از تک تک دوستانی که به من لطف داشتن خیلی خیلی ممنونم. واقعاً کامنتهای شما دوستان رو وقتی می خونم برام قوت قلبه. اینکه می بینم یه سری باهام همراهن و به یادم هستن.

 

فکر کنم بعد از بیست سال یا شایدم بیشتر، از اولین نقاشیهای که می کشیدم و معنی دار بود، داره می گذره، و من بعد این مدت تازه دوزاری مبارکم افتاده که اون خونه هایی که همیشه توی نقاشی هام  می کشیدم، اون پنجره ای که توی قسمت مثلثی شکل(شیروونی) می کشیدم پنجره اتاق زیر شیروونیه!

چند تا از دوستام خونه ای که اینجا گرفتن دقیقاً زیرشیروونیه، و یه همچین اتاقی با این پنجره داره. من خیلی نابغه ام که بعد از ۲۰ سال اینو کشف کردم! نه؟!

 

تو این سایت  می تونین برای آینده خودتون نامه بنویسین و تاریخ هر موقع رو که بخواین بزنین تا براتون تو اون تاریخ فرستاده بشه. من پارسال این کار رو کردم ولی متاسفانه به اکثر اون چیزهایی که می خواستم نرسیدم. امسال باز همه برای آیندم نامه نوشتم به امید اینکه بتونم با نهایته تلاش به همه اونچه که می خوام برسم. انشاء الله...

پاسخ این سوال را نمی دانم!

همیشه وقتی به کوههای سرسبز شمال می رسیدم، وقتی این مغازه های چوبی فروشی وسط جاده های شمال رو می دیدم برام کلی جذاب بود. می گفتم خوش به حال اونایی که از این طبیعت بکر استفاده می کنن. خوش به حال اونایی که شمال زندگی می کنن. اما حالا، همین که می رسم به اون سرسبزی ها و طبیعت بکر بغض گلومو می گیره، این همه سبزی منو یاد غربت می ندازه، من همون جاده کویری و بی آب و علفو که برای خیلیها تحملش زجر آوره، دوست دارم! بعد از سه هفته الواتی (که از اول مهر داره می گذره)امروز دارم می رم شمال، دیگه بسه، برم سر درس و دانشگاه.

تو دوره دبیرستان یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی دوستش داشتم. چند باری هم خونه اش رفته بودم و تلفنی باهاش در تماس بودم. تا اینکه دو سه سال پیش از خونه قبلیشون رفتن و من چند باری زندگ زدم و گفتن شماره ای ازشون ندارن. تا اینکه سه روز پیش با یکی از دوستام که معلم مشترکمون بود رفتیم خونه قبلیشون و شماره جدیدش رو از همسایه اشون گرفتیم. دیروز بهش زنگ زدم هنوز همونطور با خوشرویی تحویلم گرفت. وقتی بهش گفتم که شمال قبول شدم، گفت: بَه، کِیف کن از اون هوا! گفتم دعا کنین بهم انتقالی بدن، گفت: اینقدر بچه مامانی نباش! هر چی فکر می کنم اینجا چی داره که دل کندن ازش سخته و اونجا چِشه که ازش فراریم، به نتیجه ای نمی رسم! دارم سعی می کنم قوی باشم.  اونجا نمی تونم زود به زود آن لاین شم، پس همین جا به خاطر کمتر سر زدن بهتون و اینکه کامنتها دیر تایید می شه عذر خواهی مکنم. برام دعا کنین.

عکاسی

با دیدن عکسهایی که فهیم می گیره، منم هوس عکاسی کردم!

 

صیفی جات

خدایا

وجودم از این همه صعود و سقوط تحلیل رفته، دیگه توانی برای ادامه دادن ندارم.

کمکم کن...

زبل خان

زبل خان این جا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا!

آخ یادش بخیر، چه قدر این کارتونو دوست داشتم. چه قدر حال و هواش خوب بود. عاشقش بودم. کاش یه روز رو در سال اختصاص می دادن به اینکه کارتونهای دوره کودکی ما رو پخش می کردن. مطمئنم هر کدوم از اون برنامه ها برای ما یاد آور خاطره های زیادیه.

 

دوره ای که ما دبستان بودیم مدادهایی که تو بازار بود اغلب پارس مداد و ... بود و مثل حالا که رنگهای شاد و قشنگ نداشت که، بدنه مداد سیاه بود. یادمه همیشه ۳ یا ۴ سانتی متر از پایین مدادهای من خورده شده بود و رنگ نداشت! همیشه ام مامانم منو به خاطر اینکه ته مداد هام رو می خوردم دعوا می کرد. هر دفعه هم به من می گفت: آخه چرا ته مدادها رو می خوری؟! و من اصلاً یادم نمی یومد که کی خوردمش، برای همین هیچ وقت جوابی برای این سوال نداشتم!

تفاوت

تو این سالهای زندگی هر چی کتاب اعم از درسی و غیر درسی رو خریده بودم، صفحه اولش رو که باز می کردم نوشته بود: اصفهان، خیابان آمادگاه. ولی حالا وقتی کتابهام رو باز می کنم رو صفحه اولش نوشته: رشت، کتابفروشی ... . هی روزگار.