فردا اول مهره. این روز همیشه یه حال و هوای دیگه ای داره. وقتی بچه مدرسه ای ها رو می بینم که همه با لباس مرتب دارن می رن مدرسه، یاد دوران مدرسه خودم می یفتم. یادش بخیر. انگار همین دیروز بود!
داشتم وبگردی می کردم، دیدم دوستان از افتخارات خودشون نوشتن، دیدم بد نیست منم دست به قلم بشم!
من متولد 24 اردیبهشت 1363
این همه افختخار، بس نیست؟!
یه نکته ای رو به دوستانی که دوربین دیجیتال دارن بگم، اینکه از خورشید عکس نگیرید، چون باعث سوختن دوربینتون می شه و خلاصه کلی خرج رو دستتون می ذاره. من یکی رو خدا خیلی رحم کرد!
دوستان کسی می دونه برای اینکه از شر این تبلیغ بالای صفحه خلاص شم باید چی کار کنم و چی رو حذف کنم، اخه این تبلیغ مانع از دیده شدن اسم وبلاگم شده. ممنون می شم کسی کمک کنه.
از آمدنم پشیمانم و از رفتن هراسان!
و نتیجه این دو حس، نا امیدی و نگرانی است.
اما بین این تردیدها روزنه ی کوچکی هست،
باید آنرا در یابم.
دیروز داشتم از محله قدیمیمون رد می شدم. یه خانم مسنی از روبروم رد شد. به نظرم آشنا اومد. یه کم فکر کردم، فهمیدم کیه!
این زن منو یاد خاطرات ده، دوازده سال پیش انداخت. اون وقتی که من حدوداً 8،9 ساله بودمو تابستونا می رفتم شیر می گرفتم. اونموقع اینطوری بود که همه زودتر می یومدن زنبیل می ذاشتن و می رفتن، وقتی که ماشین حمل شیر می یومد همه می یومدنو سر نوبتشون می ایستادن. ولی این پیرزن هر وقتم که می یومد می رفت زنبیلشو می ذاشت اول صف!! اصلاً هم اهمیت نمی داد به مردم و اعتراضشون. تازه برای فک و فامیلشم زنبیل می ذاشت، اونم اول صف!!! انگاری که اول صف تو قبالشه! خلاصه درد سرتون ندم که من هر چی هم زودتر می رفتمو سبدو می ذاشتم بازم این زن می یومدو زنبیلشو می ذاشت اول صف. منم که زورم بهش نمی رسید. خیلی هم که اعتراض می کردم همش یه اعتراض کوچک بود که ایشون اصلاً به روی مبارک خودشون نمی آوردند! خلاصه دیگه یه روز خیلی عصبانی بودم(همیشه هم این ناراحتی و عصبانیتمو می یومدم تو خونه خالی می کردم، آخه فقط زورم به مامانم می رسید!!) دیگه به مامانم گفتن امروز می رم حال این پیرزنو می گیرمو ادبش می کنم!!! که حق مردمو ضایع نکنه. خلاصه زودترش از هر روز رفتم که نفر اول باشم. انگاری اون حس ششمش خبر دار شده بود که من برای دعوا قراره برم، اون روز نفر دوم ایستاد و هیچی نگفت. ولی الان که فکر می کنم یادم نمی یاد که تونستم ادبش کنم برای روزهای دیگه یا نه. شایدم اون روزا دیگه آخرهای تابستون بوده و من دیگه برای شیر گرفتن نمی رفتم سر سوپر.
ولی خلاصه با دیدن این پیرزن تمام نفرتهای دوره بچگی من زنده شد!
امروز به مامانم قضیه دیدن اون زنو گفتم.مامانم یادش بود.
گفتم من اگه از هر کسی که حقمو ضایع کرده باشه بگذرم، از این زن نمی تونم بگذرم بد جوری کینه اش به دلم مونده. این زن باید اون دنیا تقاص پس بده!